راننده تاکسی ادیشن!!!

راننده تاکسی

هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم. هوای آخرِ بهار و اوایل تابستان خوزستان جهنمی است برای خودش! بی خود نیست اسم تابستان را خرما پزان گذاشته اند! کف کفشم از شدت گرمای آسفالت به مرزِ ذوب شدن رسیده بود! کِش آمدنش را موقع قدم برداشتن حس میکردم! شِلپ شِلپِ عرقِ درون کفش را حس میکردم! طاقتم طاق شده بود! گوشه ی خیابان ایستادم و با شستم گفتم: مستقیم!

تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت، با لهجه ی شیرین آبادانی: کجا میروی عامو؟

البته "کجا میری عامو" را حدس زدم! از بس صدای نی انبونِ ضبط‌ش بلند بود!

گفتم آن ور...


حدس زدم می گوید مسیرم این ور است... چون راهش را گرفت و رفت!

حرارتی را که از چشمانم بیرون می تراوید حس میکردم! سوزش عرقی را که پس از گذشتن از پیشانی و ابرو به درون چشمم چکید را هم! ولی نه حال و حسِ پیاده روی داشتم نه تاکسی ای رد می شد تا سوارش شوم!

منتظر ماندم

تاکسی دیگری آمد؛ با شوق و ذوق اما بی رمق دست تکان دادم و داد زدم: آن ور...

درست جلوی پایم ترمز کرد، با همان نگاهی که گفته بودم "آن ور" وراندازش کردم؛ یقه اش تا سرِ مو های فر خورده ی سیاه سفید سینه اش باز بود و زیر بغل پیراهنش زرد! سبزه بود و غرقِ در عرق! ته ریشِ نامنظمی داشت. سبیل های پر پشتش دهانش را پوشانده بود. دنبال لب ها و دهانش بودم که گفت بِپَّر بالا!

ماشین خالی بود! ماشینش خالی و قراضه بود! زوارش هم در رفته بود(البته شاید هم زواری نداشته که بخواهد در برود! چون زوار هرچی که نباشد آپشنی است برای خودش!). تِلِپی پریدم صندلی عقب تا راحت بشینم. درش را با آنکه بسته بود با دستم گرفتم که نکند وسط راه، وقتی از روی ساندویچ وسطِ خیابان رد می شویم، در باز شود و من پخشِ زمین شوم! ابرِ صندلی ها از بس کهنه بود که بودنش با نبودش فرقی نداشت! آینه عقبش با چسب° پیچیِ ناشیانه ای به سقف گیر بود و از بس چیز میز آویزانش کرده بود، هر آن ممکن بود زارت بیافتد کفِ ماشین! (اگر بتوان اسمش را ماشین گذاشت!!)

 راننده بالای سر خودش پنکه ی کوچکی گذاشته بود که ویز ویز کنان قَدِّ یک فووتِ کم زور باد میداد و خنکی اش به من که هیچ به خود راننده هم نمیرسید. آمدم با گرما کنار بیایم؛ نشد! کمی خودم را کشیدم جلو و بیخ گوشش گفتم، مهربانانه: آقا میشه کولر بزنی؟

بی دلیل سگرمه هایش در هم رفت: پنکه روشنه نمیبینی مگه؟

گفتم گرمه ولی هنوز!

با همان سگرمه های در هم: والا ما هم گرمِمُونه!

نَزد آخرش هم! نفهمیدم که چطور حاضر است خودش هم از گرما ذوب شود و کولر نزند! عجیب خصلتی است این خصلتِ کولر نزدن!

گرما را تحمل کردم...

دلش سوخت؛ بالاخره کولر زد!

پنجره را که تا خرتناق پایین آورده بودم با خوشحالی بالا بردم. و عرق های سر و صورتم را با دستمالی که به من داد، خشک کردم.

سرِ چهار راه از کنار ماشینی رد شدیم و راننده اش زباله ای را تالاپ انداخت کف خیابان و با صدای قیژژژ صحنه را ترک کرد!

راننده تاکسی سری تکان داد؛ از روی تاسف. چیزی زیرِ لب گفت و من نفهمیدم. همچنان که پاهایش را بین گاز و ترمز و کلاچ جا به جا میکرد، سرش را از خیابان برداشت و خم کرد و در داشبورد فرو کرد. سیگاری را که از درآورده بود، گوشه ی لبش گذاشت.  بعد از گشتن جیب های شلوار و پیراهنش، از جلو داشبورد فندکی را که دنبالش بود پیدا کرد. بالاخره سرش را سمتِ خیابان گرفت!!! سیگارش را روشن کرد و همان طوری ک سر تکان میداد و پٌکِ اولش را در هوا می پراکاند گفت: میبینی عمو؟؟! بلا نسبت عینِ...

حرفش را بریدم گفتم، در حالی که از بوی سیگارش مشمئز شده بودم: حالا شما خودتو اذیت نکن!

و مجدداً بازدَمَش را پرتاب کرد جلو... و همچنان سر تکان می داد...

بوی سیگار بیش از حد زننده شده بود! غلظتش جوری بود که اکسیژن را به زور می توانستم پیدا کنم و بکشم درون ریه هایم!

خیلی آرام و بی صدا پنجره را پایین آوردم.

از گوشه ی آینه نگاهم کرد.

نیشخندی زد...

از خدا خواسته کولر را خاموش کرد و او هم پنجره را تا خرتناق پایین کشید و خیلی ریلکس به سیگار کشیدنش ادامه داد!

 

مجتبی صانعی

 


مجتبی صانعی ۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان