تاکسی مردم آزار!

.

هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم. 

تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت کجا میروی داداش؟

گفتم آن ور...

گفت مسیرم این ور است...

رفت

منتظر ماندم تا تاکسی دیگری آمد دست تکان دادم و گفتم آن ور...

گفت بِپَّر بالا

ماشین خالی بود و تِلِپی پریدم صندلی عقب تا راحت بشینم! ماشینش قراضه بود و زوارش در رفته بود(البته شاید هم زواری نداشته که بخواهد در برود! چون زوار هرچی که نباشد آپشنی است برای خودش!) راننده بالای سر خودش پنکه ی کوچکی گذاشته بود که ویز ویز کنان قَدِّ یه فووتِ کم زور باد میداد که خنکی اش به من که هیچ به خود راننده هم نمیرسید. آمدم با گرما کنار بیایم؛ نشد! کمی خودم را کشیدم جلو و بیخ گوشش گفتم آقا میشه کولر بزنی؟ گفت پنکه روشنه نمیبینی مگه؟

گفتم گرمه ولی! 

گفت والا ما هم گرمِمُونه!

نَزد آخرش هم!

نفهمیدم که چطور حاضر است خودش هم از گرما ذوب شود و کولر نزند! عجیب خصلتی است این خصلتِ کولر نزدن!

.

.

.

گرما را تحمل کردم...

.

.

دلش سوخت؛ بالاخره کولر زد!

پنجره را که تا خرتناق پایین آورده بودم با خوشحالی بالا بردم.

.

.

.

سرِ چهار راه از کنار ماشینی رد شدیم و راننده اش زباله ای را تالاپ انداخت کف خیابان؛

راننده تاکسی سری تکان داد. خم شد و از داشبورد سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و بعد از گشتن جیب های شلوار و پیرهنش، از جلو داشبورد فندکی را پیدا کرد و سیگارش را روشن کرد و همان طوری ک سر تکان میداد گفت نزاکت ندارند چرا؟! اصلا به فکر بقیه نیستند! اصلا چیزی نمیفهمند!

و بازدَمَش را پرتاب کرد ب جلو...

.

خیلی آروم پنجره را آوردم پایین

از گوشه ی آینه نگاهم کرد

نیشخندی زد

از خدا خواسته کولر را خاموش کرد و او هم پنجره را تا خرتناق پایین کشید و خیلی ریلکس به سیگار کشیدنش ادامه داد:)

تموم____

#مجتبی_صانعی

.

.

.

پ.ن: گاهی وقت ها خودمان هم همینطوری ایم!

پ.ن: صرفا ترشحات آخر شبی ذهنم بود!

مجتبی صانعی ۰ ۲
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان