برنامه ریزی؟!


در طول روز خیلی واژه ها می‌شنویم و بی تامل و تفکر از کنارشان می‌گذریم و فقط گاهی بر زبان جاری شان می‌کنم! ولی یکبار که فرهنگ واژگان مغزتان را زیر و رو کنید ، کلماتی پیدا می‌کنید که برایتان جالب خواهد بود! تا به حال به برنامه ریزی فکر کرده‌اید؟ اصلا چرا برنامه ریزی؟چرا به دنبال آن فعل ریختن می‌آید ؟ چرا جمع نمی‌شود؟ فقط پهن می‌شود؟ چرا؟ اصلا شاید به خاطر همین پهن شدن ها و ریختن هاست که هیچ وقت برنامه هایمان به سرانجام نمی‌رسند و راه به جایی نمی‌برند! شاید باید یک بار، یک جا یک شیشه قَدِّ شیشه مربا دستمان بگیریم و برنامه هایمان را با دقت و مو به مو بریزیم درون شیشه و درش را سِفت ببندیم و بگذاریم بالای سرمان. البته نه ، درش را سفت نبندیم! اگر ببندیم و بگذاریم بالای سرمان، باز برنامه جَمعیدن به جایی نمیرسد! باید فکر اساسی کرد به حالش! شاید اگر برنامه هایمان را درون همان شیشه مربا بگذاریم و درش را نبندیم راه به جایی ببریم! ولی خب درِ شیشه مربا تنگ است و دستی درونش نمی‌رود که بخواهد برنامه ها را در آورد و اجرا کند! پس عملا این نیز کان لم یکن است! آها ا ا ! می‌توانیم برنامه هایمان را بیاویزیم! مثل لباس! درون کُمُدی بگذاریم و در مواقع لزوم ، یک برنامه را از چوب برنامه‌ای برداریم! اصلا نه! اگر بشود ، برنامه را به شکل قرصی در آورد و سرِ ساعت مشخصی خورد. دیگر نه برنامه‌ای ریخته می‌شود و نه کمری خم می‌شود تا برنامه ریخته شده‌ای را جمع کند! دیگر کمر درد و آلزایمر هم ریشه کن می شود! (البته اگر آلزایمری یادش باشد که سرِ ساعت برنامه اش را بخورد!) ولی باز هم فکر می‌کنم با این جایگزینی ها راه به جایی نمی‌بریم! اصلا باید برنامه را ریخت! بگذاریم همان طور مثل قبل برنامه هایمان را بریزیم کَفِ اتاق ، کف خانه ، کف آسفالت ، کف خیابان و کوچه و محله و برزن! بلکه کسی از راه رد شد و برنامه مان را از سر راه جمع کرد و بُرد و عملی کرد! به هر حال ما فقط برنامه می‌ریزیم! 

یک عمر ریختند و ما جَمعیدیم؛ عمری ما بریزم و دیگران بِجَمعَند! 

تموم___

#مجتبی_صانعی


مجتبی صانعی ۰ ۲

تاکسی مردم آزار!

.

هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم. 

تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت کجا میروی داداش؟

گفتم آن ور...

گفت مسیرم این ور است...

رفت

منتظر ماندم تا تاکسی دیگری آمد دست تکان دادم و گفتم آن ور...

گفت بِپَّر بالا

ماشین خالی بود و تِلِپی پریدم صندلی عقب تا راحت بشینم! ماشینش قراضه بود و زوارش در رفته بود(البته شاید هم زواری نداشته که بخواهد در برود! چون زوار هرچی که نباشد آپشنی است برای خودش!) راننده بالای سر خودش پنکه ی کوچکی گذاشته بود که ویز ویز کنان قَدِّ یه فووتِ کم زور باد میداد که خنکی اش به من که هیچ به خود راننده هم نمیرسید. آمدم با گرما کنار بیایم؛ نشد! کمی خودم را کشیدم جلو و بیخ گوشش گفتم آقا میشه کولر بزنی؟ گفت پنکه روشنه نمیبینی مگه؟

گفتم گرمه ولی! 

گفت والا ما هم گرمِمُونه!

نَزد آخرش هم!

نفهمیدم که چطور حاضر است خودش هم از گرما ذوب شود و کولر نزند! عجیب خصلتی است این خصلتِ کولر نزدن!

.

.

.

گرما را تحمل کردم...

.

.

دلش سوخت؛ بالاخره کولر زد!

پنجره را که تا خرتناق پایین آورده بودم با خوشحالی بالا بردم.

.

.

.

سرِ چهار راه از کنار ماشینی رد شدیم و راننده اش زباله ای را تالاپ انداخت کف خیابان؛

راننده تاکسی سری تکان داد. خم شد و از داشبورد سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و بعد از گشتن جیب های شلوار و پیرهنش، از جلو داشبورد فندکی را پیدا کرد و سیگارش را روشن کرد و همان طوری ک سر تکان میداد گفت نزاکت ندارند چرا؟! اصلا به فکر بقیه نیستند! اصلا چیزی نمیفهمند!

و بازدَمَش را پرتاب کرد ب جلو...

.

خیلی آروم پنجره را آوردم پایین

از گوشه ی آینه نگاهم کرد

نیشخندی زد

از خدا خواسته کولر را خاموش کرد و او هم پنجره را تا خرتناق پایین کشید و خیلی ریلکس به سیگار کشیدنش ادامه داد:)

تموم____

#مجتبی_صانعی

.

.

.

پ.ن: گاهی وقت ها خودمان هم همینطوری ایم!

پ.ن: صرفا ترشحات آخر شبی ذهنم بود!

مجتبی صانعی ۰ ۲

با یه کتاب

توی اولین ویژه نامه ی برید، مطلبی تحت عنوان فتح خون از من منتشر شده بود که به تحلیل کتاب فتح خون شهید آوینی پرداخته بود. 

این مطلب رو در ادامه بخونید:

کتاب فتح خون (روایت محرم)

نویسنده: شهید سید مرتضی آوینی

ناشر: واحه

موضوع: واقعه ی کربلا

تعداد صفحات: ۱۵۱


بخشی از مقدمه ناشر:

شهید آوینی کتاب فتح خون را احتمالاً در محرم سال ۱۳۶۶ نگاشته است. او در زمان حیات، فرصتی برای تنظیم و چاپ این کتاب نیافت و تنها دو فصل ششم و نهم را تحت عناوین ناشئه اللیل و سیاره ی رنج، پس از تنظیم و ویرایش برای چاپ به ماهنامه ی سوره و کتاب مقاومت سپرد. 

در نسخه ی دست نویس و نیز نسخه ی تایپی که خود نویسنده اصلاحاتی در آن اعمال کرده بود، جای فصل دهم که قاعدتاً به وقایع روز عاشورا می پردازد خالی است. تنها چند صفحه یادداشت موجود است که آنها را در انتهای این کتاب، ذیل عنوان تماشاگه راز آورده ایم. 

مجتبی صانعی ادامه مطلب ۰ ۲

سر آغاز

خیلی سخته وقتی بخوای بنویسی ولی چون ذهنت، فکرت پُره از موضوع هایی که اگه گوشه شون رو بگیری و بِکِشیشون وسطِ ذهنت، خودشون میشن یه کتاب قطور؛ ولی ندونی که کدومشون رو پر و بال بدی! خیلی سخته!

حتی وقتی هم که بخوای بنویسی ولی ندونی که اصلاً بنویسی یا ننویسی، بازم سخته! یعنی اصلِ اساسِ دوراهی!(بقیه دوراهی ها سوء تفاهم ان!)

توی این وبلاگ، قراره فقط بنویسم!

تموم___

مجتبی صانعی

مجتبی صانعی ۰ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان